آرزوهایم هوایی میشوند …! به باد میروند …!..
باعروسك هايم ديگر بازي نميكنم.... وصله خورده است...
بزرگ شدم..
خودم عروسكي شدم...
آنقدر بازي ام دادند....كه قلبم با تكه پارچه هاي رنگارنگ
راهم راميكشم و ميروم....
مثل كودكي هايم....
هميشه تند ميدويدم...
با همان دامن كوتاه و پيرهني به تن وموهاي بلند....
ومادرم داد ميزد..زينب واي به حالت بروي و پيدايت نشود
ولي اين روز ها...
بزرگ شده ام...
كاش باز كسي بود
دادميزد: زينب واي بحالت بروي و ديگر پيدايت نشود....|شنبه 23 شهريور 1392
|
11:0|دختري از تبارآينه ها